هوای خانه و منزل ندارم


سر راهم غریب هر دیارم

سحر می گفت خاکستر صبا را


«فسرد از باد این صحرا شرارم

گذر نرمک ، پریشانم مگردان


ز سوز کاروانی یادگارم»

ز چشمم اشک چون شبنم فرو ریخت


که من هم خاکم و در رهگذارم

بگوش من رسید از دل سرودی


که جوی روزگار از چشمه سارم

ازل تاب و تب پیشنیهٔ من


ابد از ذوق و شوق انتظارم

میندیش از کف خاکی میندیش


بجان تو که من پایان ندارم